سلناسلنا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 24 روز سن داره

سلنا فرشته کوچولوی مامان و بابائی

ماشین شارژی

  امروز عصر پنجشنبه است و هوا هوای پائیزیه کم کم داره سرد میشه من و تو و بابائی میریم بیرون یه گشتی بزنیم این روزا بابائی خیلی احساس دلتنگی داره همش میگه دلم می گیره داریم میریم بیرون که حال و هوای بابائی هم عوض بشه سمت سینما سعدی بودیم که چشمم به یه کلاه خشکل افتاد و برات خریدیم  تو راه برگشتن تصمیم گرفتیم بریم خونه خاله شهربانو چون اسباب کشی داشت کمکش کنیم امیررضا و سارینا ماشینشون دادن به تو  و تو کلی ذوق کردی چون اسباب کشی داشتن تصمیم گرفتیم ماشین بیاریم خونه تقریبا" ساعت 10:30 بود که رسیدیم  ماشین که پایین گذاشتیم گفتی مامان ، هان هان میخوام  بعدم گفتی سلنا خانوم  میخواد بشینه تو ماشین...
24 آبان 1393

پیشرفتهای سلنا در مهد

عزیزم الان حدود پنج ماهه که داری میری مهد خدا رو شکر راضیم چون  از تنهایی در  اومدی کلی شیطونی می کنی و خوش می گذرونی  از رقص  گرفته تا بازی و نقاشی ...در حال حاضر وابستگیت هم  کمتر شده خاله رؤیا رفته و مربی جدید خانم امیر زاده است  البته از اول مهر ماه این طوری شد  . روز جهانی کودک بود و مهر برامون دعوتنامه فرستاده بود برات نگهش داشتم اما متاسفانه نتونستم ببرمت چون ماشینمون تصادف کرده بود و بابائی هم شب کار بود از اونجائی هم که مهد گفته بود همراه نداشته باشید نمی تونستم به کس دیگه ای بگم خلاصه اینکه نرفتیم  ببخشید اما جشنهای بعدی حتما" جبران می کنیم . 26 مهر ماه جلسه اولیاء و ...
20 آبان 1393

اولین روز مهد کودک

عزیزم هر چی  فکر می کنم می بینم  که هیچ راهی جز مهد کودک نیست با اینکه دلم راضی نمیشه اما چاره ای ندارم مجبورم بذارمت مهد کودک خاله سمیه رفته و من حدود یک ماهه که بخاطر تو تصمیم گرفتم سر کار نرم چون کسی نیست تا از تو مراقبت کنه . روزهای سختیه  خاله سمیه جون خیلی خیلی زحمت  تو رو کشیده گلم  ، حدود یکسال و نیمه که از تو مراقبت میکنه  اما الان بخاطر شرایط آنا مجبوره بره نه اون راهی داره و نه من  دخترم خوبی های خاله  هیچ وقت یادت نره  . عزیزم یادت باشه خاله سمیه همیشه در بدترین شرایط ها کنار من و تو مونده و  ما ررو تنها نذاشته  امیدوارم یه روزی بتونیم بخش کوچکی از زحمات خال...
19 آبان 1393

شیرین زبونی های سلنا خانوم

مامان دون = مامان جون آنا جون = مادر من باباجی = بابای من خاله نازی =خاله سمیه خاله سخیلا= خاله سهیلا عمه دیدر دیدر = عمه جیگر جیگر مرضیه عمه جون= عمه فاطمه عمه طاخره= عمه طاهره عمو تتل تتل = عمو اسماعیل عمو ایسان = عمو احسان خاله پاتی=خاله فاطی وروجک =خروجک ماشت= ماست بدنج=برنج ددخت= درخت دق دق ددا= قد قد قدا پوانه=پروانه پتی=پتو پستونت=پستونک آپ=آب آجی=آبجی اردت=اردک آخنگ = آهنگ خموم=حموم تفش=کفش اندول=انگور بابابه=قورباغه ماشت=ماست در دری=بیرون رفتن دوتته=دوچرخه داشق=قاشق بشولم=بشورم نونو=نون  تداست=کجاست...
19 آبان 1393

کفش زمستونی

دخترم دیشب ما تصمیم گرفتیم بریم بازار من و تو و بابائی. میخواستیم برات پوتین بخریم از قبل از رفتن خیلی شیطونی می کردی .   میخواستم لباس تنت کنم اجازه نمی دادی میگفتی خودم ؟ بهت گفتم اگه لباس بپوشی برات شکلاتهای رنگی رنگی میخرم ، بعد تو شیطون بهم نگام کردی و گفتی : اگه دختل خوبی باشی بلات توتولات میخلم . قربونت برم که این قدر شیرین زبون شدی مامانیییییییییییییییییی.   رفتیم جلو خونه خاطی فاطی که توبهش میگی خاله پاتی ، امر رضا رو دیدی و داد زدی امیل للا سلام بعدم دویدی رفتی توبغلش . سارینا هم که صدای تو وروجک و شنیده بود اومد پائین جلو در بهش گفتی آجی سلام بلیم توووووو .حالا دیگه هر کاریت کردیم نمی اومدی ب...
18 آبان 1393

شب تولد سلنا خانوم

عزیزم  درست از بعد از ظهر روز تولدت شروع کردی به اسهال کردن  دوباره اوضاع دندون درآوردن داریم  و تو هی میگی مامانی دندون درد می خونه اره  تا دیشب تو اسهال داشتی و من نگران تو در حالیکه با ناراحتی روی مبل لم داده بودم اومدی شروع کردی به شیطونی کردن  . سلنا : مامان شونه بیار من : عزیزم توی اتاق داخل کمده برو برش دار سلنا : مامانیییییییییییییییییی  خودت بیال ، بیالش دیده من : سلنا خانوم زشته مامان باید خودت بیاری سلنا: مامانی مامانی خواهش می خونم خودت بیال من در حالیکه که از لوس بازی های خانوم کوچولو کم اوردم   : باشه الان میارم سلنا: بیا بشین میخوام خوشتلت بخونم ...
18 آبان 1393

تولد دو سالگی

  امروز 17 آبان هست و روز تولد تو  ،  هم خوشحالم  و هم ناراحت  . خوشحالم که چنین روزی خداوند تو  رو به من و بابائی داد و یاد آور  اولین روز تولد توست  اما  ناراحتم چون باز هم تولدت با ماه محرم  یکی شده و نمی تونیم برات جشن بگیریم  اما عزیزیکم تو ناراحت نباش چون بهت قول میدم بعد از محرم یه جشن مفصل برات بگیریم . کادو تولدت سر جاشه بعدا" که تولد گرفتیم عکسهای خشکلت رو می ذارم مامانی ، اما الان این جمله رو از تمام وجودم تقدیمت می کنم  چون از صمیم قبلم نوشتم  . سلام دخترم : ای شیرین ترین رویای زندگی من ،...
17 آبان 1393

حس زیبای مادری

مادر كه مي شوي صبور تر مي شوي،مهربان تر و آرام تر.   مادر كه مي شوي خيلي واژه ها برايت رنگ عوض مي كنند،مهمترين ها در زندگيت جابه جا مي شوند،و دغدغه هاي ذهني ات تغيير مي كند. مادر كه مي شوي خواب و خوراك جايش را به بچه و شير مي دهد و تفريحت به جاي قدم زدن و كتاب خواندن و تماشاي فيلم مي شود تلاش در توليد صداي تمام حيوانات جنگل و خلاقيتت در ايجاد بازي هاي جديد و متنوع با امكانات موجود در خانه.  مادر كه مي شوي ديدت به مادرت و (به قول دوستي)اگر انصاف داشته باشي به مادر همسرت عوض مي شود و برايت قابل ستودن مي شوند حتي اگر به شيوه تو و به طور كامل مادري نكرده باشند. مادر كه مي شوي ديگر خستگي برايت مفهومي ندارد و...
14 آبان 1393

نصیحتهای مادرانه

دخترکم برای کسی که برایت نمیجنگد نجنگ.... چرا اشکهایت را هر روز پاک کنی....کسی که باعث گریه ات میشود پاک کن... دخترکم به سوی کسی... که ناز میکند دست نیاز دراز نکن...بیاموز این تو هستی که باید ناز کنی.... دخترکم تو زیباترینی... .همیشه با این باور زندگی کن... خودت را فراموش نکن... . شاید گریه یا خنده ات برای بعضی ها بی ارزش باشد.... اما به یاد داشته باش....کسانی هستند که وقتی میخندی جان تازه میگیرند... .دخترک من هیچگاه برای شروع دوباره دیر نیست.... اشتباه که کردی برخیز....اشکالی ندارد.... بگذار دیگران هر چه دوست دارند بگویند..... خوب باش ولی سعی نکن این را به دیگران بفهمانی کسی که ذره ای شعور داشته باشد خاص بودنت را در ...
4 آبان 1393
1