ماشین شارژی
امروز عصر پنجشنبه است و هوا هوای پائیزیه کم کم داره سرد میشه من و تو و بابائی میریم بیرون یه گشتی بزنیم این روزا بابائی خیلی احساس دلتنگی داره همش میگه دلم می گیره داریم میریم بیرون که حال و هوای بابائی هم عوض بشه سمت سینما سعدی بودیم که چشمم به یه کلاه خشکل افتاد و برات خریدیم تو راه برگشتن تصمیم گرفتیم بریم خونه خاله شهربانو چون اسباب کشی داشت کمکش کنیم امیررضا و سارینا ماشینشون دادن به تو و تو کلی ذوق کردی چون اسباب کشی داشتن تصمیم گرفتیم ماشین بیاریم خونه تقریبا" ساعت 10:30 بود که رسیدیم ماشین که پایین گذاشتیم گفتی مامان ، هان هان میخوام بعدم گفتی سلنا خانوم میخواد بشینه تو ماشین...
نویسنده :
پریسا
9:16